يادمه دوازده سالم بود كتاب هزاران نفر مثل من-يه رمان وطني آبكي ولي
احساسي در مورد ايدز-رو خوندم.آخرين برگه هاي كتاب خيس اشك شد،جدا از
اشتباهات فاحش كتاب در مورد اين بيماري،خيلي تاثير گذار بود،كلي ديدگاهمو
نسبت به اين افراد عوض كرد،امروز كه شنيدم يكي از اين بچه ها فوت
كرده،خيلي ناراحت شدم،مادرش چهارماه پيش به علت همين بيماري فوت شد و
خانواده اون ،بچه شو تحويل بهزيستي دادن،واقعا يه بچه سه ساله به چه گناهي بايد اينجوري تنها و بي كس بميره؟!
مرگ يك انسان
9 10 2009دیدگاه : 24 Comments »
دستهبندی : روزنوشت
توقع بيجا
3 10 2009بعد سه سال زنگ زده بي مقدمه گواهي پزشكي ضرب و شتم اونم مربوط به يه ماه گذشته رو ميخواد!
-نميشه،من هنوز دانشجوام،خلافه. -كسي رو نميشناسي بنويسه؟ – نه!
آخرشم با دلخوري خدافظي كرد.
اعصابم بهم ريخت.
دیدگاه : 2 Comments »
دستهبندی : روزنوشت
دیدگاههای اخیر